سلام
باز اومدم سراغت.......
این دفعه خیلی ناراحت نیستم.........
چون دیدم با غصه خوردن و نشستن ،چیزی عوض نمیشه...
میخوام بشم یه گرگ مثل خیلی دخترایی که هستن و زندگیشون خیلی بهتر از منه.....
هرچقدر پاک بودم و پاک موندم و وفادار و صادق ،چیزی جز غم و رنج و ناراحتی و تنهایی نصیبم نشد.......
اما دیدم آدمایی رو که هرچقدر هرزه تر بودن،خوشبخت تر بودن و از زندگیشون راضی تر......
دیروز وقتی یکی از بچه های قدیمی من و با اون حال روز دید و و قتی قضیه رو فهمید،زد رو شونه ام و گفت : دیدی بهت گفتم زندگی ارزش عاشق شدن و این پسرا لیاقت وفادار بودن رو ندارن......
حالا حق با من بود یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدم...............
به حال و روز خودم خندیدم..............
به اینکه کسی داشت منو نصیحت میکرد که آوازه ی شهر بود........
اون لحظه فقط سکوت کردم.........
اما دیشب که داشتم به خودم فکر میکردم دیدم حق با اونه.......
زندگی ارزش هیچی رو نداره.........
هرکس هرغلطی دلش میخواد میکنه،چرا من نکنم؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا هم که قربونش برم انگار وجود نداره ، پس بی خیال بذار خوش باشم..........
حتی فکر کردن به اینکه مثل بعضی ها باشم مو رو به تنم راست میکنه.......
حالا شبیه شبیه که نه ، ولی میشه یه جورایی فقط خوش گذروند............
من که دیگه اعتقادمو به وجود خدا و پیامبرو بهشت و جهنمش از دست دادم.......
حالا این وسط خودمو از دست بدم ، فکر نکنم اتفاقی بیفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا هم که عزیز همه هست و کلی هم بخشنده و مهربون........ ما رو هم بالاخره یه روزی می بخشه دیگه.........
پس بی خیال خدا و عشق و وجدان و ..... هرچی پاکی و نجابته.......
بذار ۲روز دنیا رو خوش باشیم...........