loading...
بهترین وکیل طلاق و مهریه در مشهد
وکیل مشهد بازدید : 739 شنبه 06 آذر 1389 نظرات (0)

ساعت ۱۶:۱۰ دقیقه بود که آماده شدم واسه رفتن به حرم... از تجربه ی بد صبحی یه کم ترسیده بودم واسه همین با رزروشن تماس گرفتم و یه ماشین خواستم...از راننده پرسیدم اذان مغرب چه ساعتیه؟ گفت ۱۶:۴۰دقیقه... گفتم چقدر زود؟ گفت معنیه مشهد همینه... یعنی جایی که خورشید زود غروب میکنه... برام جالب بود... وقتی رسیدم حرمچه صف طولانی بود... اکثرا واسه نماز اومده بودن اونجا... به هر بدبختی بود با کلی فشار و ... رفتم داخل... خورشید داشت کم کم غروب میکرد... گوشه ی آسمون قرمز و نارنجی شده بود... کفترای حرم به پرواز در اومده بودند... انگار داشتن کوچ میکردن،همه به صف و پشت سرهماوج میگرفتند... یه دفعه نقاره ها به صدا در اومدن...برگشتم ببینمصدا از کجاست؟ بالای یکی از مناره ها چند نفری ایستاده بودند و داشتن نقاره میزدند... از یکی پرسیدم جریانش چیه؟ گفت قبل از اذان مغرب و صبح وحین پخش کردن گلهای بالای ضریح هرروز این نقاره ها رو به صدا در میارن... برام جالب بود... خیلی باحال بود... نمیدونم چرا تا حالا توجه نکرده بودم به این مسئله؟؟؟... اذان مغرب رو داشتن میگفتن سرمو رو به آسمون بلند کردم و از خدا خواستم که فقط به زندگیم آرامش بده... ایستادم تو صف نماز جماعت...بعد از نماز مغرب و عشاء، زیارت امین ا... رو خوندن که خیلی به دلم نشست...توی صحن نشسته بودم و فقط داشتم اطرافم رو نگاه میکردم... فواره ها رو که نگاه کردم به زلالی و پاکیشون حسودیم شد... نمی دونید چه حالی داشتم... تا حالا انقدر زیبا به مسائل اطرافم نگاه نکرده بودم... زوج های جوانی که دست به دست هم میومدن تو حرم و نماز میخوندن و برای خوشبختیشون با هم و برای هم دعا می کردن... چشمای گریون بعضی آدمها ،دستهای رو به آسمون، هق هق گریه ی بعضی های دیگه... اشک شوق یه سری افراد... لبهای خندون کسایی که حاجاتشون رو گرفته بودن و برای تشکر اومده بودن... صدای التماس دعاها... دویدن بچه ها دنبال هم ... تلالو گنبد زرد رضا ... صدای افرادی که زنگ میزدن و میگفتن جاتون خالی الانتو صحن امام رضاایستادم گوشی رو میگیرم سمت حرم هرچی میخوای به آقا بگو... آدمایی که فارغ از همه جا مشغول نماز خوندن بودن ، کتاب دعاهایی که روبروی آدما باز میشد و ... نمی دونم دیگه چی بگم؟ اما همش فوق العاده بود... انگار توی اون لحظات همه چیزو به دست فراموشی سپرده بودم ... انگار دیگه زمان واسم مهم نبود... دلم میخواست تا صبح اونجا بمونم و چشم برندارم از این همه زیبایی ... شاید لحظاتی پیش میومد که حتی دلم نمی خواست پلک بزنم... از عکس العمل آدما گاهی لبخند روی لبام می نشست،گاهی قیافه ام می رفت توی هم... اما همش زیبا بود...

داشتم فکر میکردم اون همه آدم واسه چی جمع شدن دور هم؟؟؟...

از همه جا اومده بودن... هرکسی هم با یه دنیا آرزو و حاجت اومده بود... اینو از شوق گامهایی که بر میداشتن،از نوع نگاهشون میشد فهمید... همه عجله داشتن... انگار میخواستن گوی سبقت رو در عبادت کردن مخلوقشان از هم بربایند... به اون آدمای ساده و پاکی که اومده بودن و خالصانه راز و نیاز میکردن حسودیم میشد... انگار اونجا فقط من بودم کهحرکات دیگران برام جالب بود... چون هیچکی به کنار دستیشم کاری نداشت...باور کنید دست خودم نبود... میخواستم بدونم،میخواستم ببینم مردم چی میخوان،میخواستم آدما رو درک کنم... شاید باورتون نشه اما توی همون لحظاتکه به رفت و آمد مردم و زیبایی های حرم نگاه میکردم برای برآورده شدن حاجات همشون دعا دعا میکردم... به خودم میگفتمآخه امام رضا،قربونت برم الهی،اینا همه به شوق دیدن تو اومدن اینجا،تو رو به کریم بودنت قسم میدم نذار دست خالی از در خونه ات برگردن... هرکسی به یه امیدی اومده... یکی واسه سلامتی مریضاش،یکی واسه رهایی زندونیش،یکی واسه باز شدن گره از کارش،یکی واسه پایداری خانواده اش،یکی بچه میخواد،یکی واسه رسیدن به محبوب و معشوقش،یکی واسه بخشیده شدن گناهاش،یکی واسه رهایی از قید و بند دنیا ، یکی مثل منم فقطواسه رسیدن به آرامش... نمیدونم چرا واسه اینکه دیگران به خواسته هاشون برسن انقدر بهش التماس میکردم... اما فکر کنم اونایی هم که که اونجا بودن داشتن واسه من همین دعا رو میکردن... یه لحظه چشام پر اشک شد و دوباره بغضم شکست... مثل همیشه که بی صدا میشکنم،اینبار هم آروم آروم اشک ریختم و فقط توی دلم دعا میکردم...توی اون لحظه خیلی ها اومدن به خاطرم... حتی افرادی که شاید واسه یکبار تو زندگیم دیدمشون... حتی اگه اسمهاشون یادم نمیومد قیافه هاشونو سعی میکردم به یاد بیارم... خیلی لحظات خوبی بود...نمی تونم حال و هوامو اونجوری که باید براتون توصیف کنم... فقط میتونم بگم جاتون واقعا خالی بود و ان شاءا... قسمت بشه خودتون برید تا درک کنید... باور کنید گذشت زمان از دستم خارج شده بود... ساعتو که نگاه کردم نزدیک ۱۰ شب بود... وای چقدر جالب بود من ۵ساعت اونجا نشسته بودم و فقط داشتم به دیگران فکر میکردم و اصلا نفهمیدم که چه جوری گذشت...دلم نمی یومد که بلند بشم و برم... دوست نداشتم از اون مکان فاصله بگیرم... وقتی به رفتن هم فکر میکردم دلتنگ میشدم... انقدر از شهر مشهد بد گفته بودن که تصمیم گرفتم برم و نمونم... کفشامو پوشیدم و از حرم اومدم بیرون... باز دلم گرفت... برگشتم نگاه کردم مناره ها رو،گنبد طلا رو و آسمونو... دل کندن واقعا سخت بود... کی حاضره از آرامش فاصله بگیره؟؟؟ اما میرفتم به امید اینکه به زودی برگردم ... این جدایی موقتی بود... صدای راننده های که داد میزدند تاکسی ، تاکسی ... خانم تاکسی میخواین ؟ و من بی هدف و بدون اینکه مقصد خاصی در نظر داشته باشم روی سنگفرشهای خیابون قدم میزدم و به هیچی جز خدا و عظمت و بزرگیش فکر نمیکردم... نمیدونم چقدر راه رفتم که با صدای گوشیم از اون حال و هوا اومدم بیرون... بابا علیرضا بود که چون از عصر بهش زنگ نزده بودم نگران شده بود... گوشی رو برداشتم و طبق معمول با شادی و صدای کودکانه گفتم : سلام بابایی... خوبی عزیزم؟ ببخشید نگرانت کردم،من حالم خوبه... تو خوفی؟؟؟ این شگردم بود واسه اینکه از دعواهای پدرانه ی بابا علیرضا جون سالم به در ببرم... با ناراحتی گفت معلومه تو کجایی دختر؟ مردم از نگرانی... مگه قرار نبود از حرم اومدی بیرون بهم خبر بدی؟ آخه دخترم تو کی یاد میگیری که نباید بقیه رو نگران خودت کنی؟؟؟ ... راستش یه کم دلخور شدم... آخه من زیادی نازنازی و لوسم... تقصیری هم ندارمآخری و ته تغاریم دیگه... گفتم حرم بودم باباجون... منو دعوا نکن... اصلا نفهمیدم کیو چه جوری زمان گذشت... باهاتون قهرم... گفت آخه قربون دختر نازم برم تو اونجا تنهایی و منم نگران، بهم حق بده و بعد بوسم کردو گفت حالا آشتی؟؟؟ خندیدم و گفتم یه بوس دیگه... اونم بوسم کرد و گفتم حالا آشتی،دیگه دعوام نکنیا بابایی ... و اون با صدای بلند خندیدو چندتا فحش پدرانه هم بهم داد که من به این حرفاش میگم ابراز علاقه ی پدرانه...از صدای بوق ماشین یهو پریدم بالا... بابایی پرسید کجایی مگه؟ گفتم دارم تو خیابون قدم میزنم... وای باز عصبانی شد و گفت همین الان یه تاکسی سوار میشی میری هتل... این وقت شب جای قدم زدنه اونم تو مشهد؟؟؟ ناامیدم کردی،دیگه حق نداری تنها بری مسافرت... ایندفعه ی آخرت بود... و گوشی رو قطع کرد... انقدر ترسیدم از داد زدنش که بلافاصله ماشین گرفتم و برگشتم هتل... بابایی باز بداخلاق شده بود و منو دعوا کرد... مستقیم رفتم اتاقم و افتادم روی تخت ... میلی به غذا نداشتم... یه کم که گذشت لباسامو در اوردموآبی به سروصورتم زدم و باز دراز کشیدم... داشتم به اون لحظات حرم فکر میکردم چقدر توپ بود... به بابا جونم اس ام اس دادم که رسیدم وشب بخیر گفتم... این یعنی اینکه قهرم... اونم دیگه زنگ نزدو جواب داد خوب بخوابی،شب بخیر حتی واسم ننوشته بود که دوستم داره یا بوس نفرستاده بود واسم... دلم یه لحظه از تنهاییم گرفت... با خودم فکر کردم کاش پدرومادرم زنده بودن،اونوقت حتما با اونا میومدم اینجا... از پدرم که چیز زیادی یادم نمیاد آخه ۹ساله بودم که تنهامون گذاشت و دار فانی رو وداع گفت... مادرم هم که ۳سال پیشمنو ترک کرده و رفته تو آسمونا پیش خدا... دلم هوای گریه داشت...باز چشام خیس شد... بالشتو محکم بغل کردم اینبار با صدای بلند و هق هق گریه کردم... چقدر تنها بودم... همه ی اونایی که دوستشون داشتم پشت سر هم و به فواصل خیلی کم ترکم کرده بودند...هرکس به دلایلی... راستش دلم به حال خودم سوخت... اما حتما حکمتی داره این کارهای خدا...دلم خیلی واسه پدر و مادرم تنگ شده بود... داشتم گریه میکردم که باز بابا علیرضا زنگ زد... همیشه به موقع میرسه... نمیخواستم جواب بدم اما اینجوری نگرانش میکردم... وقتی گفتم سلام... فهمید باز دلم گرفته ... گفت نگرانت بودم دخترم... حالت خوبه؟ ببخشید ناراحتت کردم اما منو درک کن،همش به خاطر خودته... میفهمیدم... راست میگفت... همیشه کنارم بود... تو این ۲سالی که از آشناییمون میگذشت واقعا برام مثل یه پدر بوده... خیلی جاها کمکم کرده بود... حداقل از نظر روحی خیلی بهم آرامش میداد... وقتی گفت حالا هرچی میخوای بگو؟ باز زدم زیر گریه و براش از دلتنگیام گفتم ... از پدر و مادرم ... از دوستام ... از خانواده ام ... از کسی که قول داده بود تا آخرش باشه اما تنهام گذاشت... از همه چیز و همه کس گفتم و اون مثل همیشه با وجودیکه حرفام تکراری بود خوب می شنید ودر آخر میگفت : اگه اینایی رو که گفتی نداری،خدا رو که داری... منو که داری... آروم باش دختر گلم... اونی که تو رو تنها گذاشته لایق مهربونیها و خوبی های تو نبوده... و انقدر خوب و قشنگ و پدرانه حرف میزد که واقعا آرومم میکرد... اون شبم آرومم کرد مثل همیشه... شب بخیر رو که گفتم قرآن خوندم و سعی کردم بخوابم... ساعت نزدیک ۲بامداد بود... چشام داشت می سوخت گشنه ام شده بود اما حال اینکه بلند بشم و چیزی بخورمو نداشتم ... نمیدونم کی خوابم برد... اما نماز صبح رو به زور بیدار شدم و خوندم و باز خوابیدم....

در مورد بابا علیرضا:

من و بابایی تو یکی از پروازها با هم آشنا شدیم من با بچه های تیم داشتیم از مسابقه ی ساری برمیگشتیم تهران که با علیرضا آشنا شدم... اون خلبانه و بیشتر پروازهای خارجی رو میره... ۵۲ سالشه و مجرده و به خاطر شکست عشقی که داشته و همچنین شغلش دیگه هیچ وقت ازدواج نکرده... به قول خودش از همون اول براش یه دختر خوب بودم ... و واقعا برای من مثل یک پدر بوده... اینم جهت اطلاع بود چون خیلی ها از من پرسیدن بابا علیرضا کیه؟

بابا علیرضا ، بابای مهربون منه که خیلی دوستش دارم...

بهترین وکیل مشهد | 09156948002

سایت وکیل مشهد کلیک کنید

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام خوش آمدید نظر فراموش نکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18123
  • کل نظرات : 198
  • افراد آنلاین : 72
  • تعداد اعضا : 452
  • آی پی امروز : 1000
  • آی پی دیروز : 1143
  • بازدید امروز : 16,823
  • باردید دیروز : 16,833
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 17
  • بازدید هفته : 103,574
  • بازدید ماه : 169,194
  • بازدید سال : 599,567
  • بازدید کلی : 32,452,771
  • کدهای اختصاصی

    X تماس با وکیل