باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه
شاید بشارت از دم صبح سپید بود
وقتی طایعه تو درخشید
از پشت کوهسار توهم
دیدم که این طلوع
زیبا ترین سپیده صبح امید بود
ای سر کشیده از دل این قیرگونه شب
برآسمان برآی و رها کن
زرتار گیسوان زرافشان را
همچون شهابها
بر بیکران سپهر
با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست
آنان که از تو دورند
چونان به شب نشسته شبکورند
خورشید خاوری
جان جهان ز نور تو سرشار می شود
همرا با طلوع تو ای آفتاب پاک
در خواب رفته طالع من
این خفته سالیان بیدار می شود
ای آیه مکرر آرامش
می خواهمت هنوز
آری هنوز هم
دریای آرزو
در این دل شکسته من موج می زند
راهی به دل بجو
می دونم تو حسرتش من کم میارم میمیرم...