غزل پريشاني
زخمهايش را به نان و سكه درمان كرد و رفت
هركه آمد، چشمهاي آسمان را سنگ بست
تكهاي از ماه را در جيب پنهان كرد و رفت
در شبي روشن كه پروين خوشهخوشه نور بود
نعره مستي، خيالش را پريشان كرد و رفت
دامن ابريترين كوهها آتش گرفت
دشتبان، محصول خود را نذر باران كرد و رفت
قحط آدم بود و ميل سيب و گندم، عاقبت
خاك را غرق تفرعنهاي انسان كرد و رفت
آسماني مرده، شهري خواب، مرداني مريض
مرگبادي تلخ، دلها را زمستان كرد و رفت
سيدضياءالدين شفيعي