ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی
ورودی خانه ،
صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و
گلدانی خوشبوتر از پیش
در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید .
و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست
نمی داند
آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت
پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش
باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند
همان کسی که نصیحتش نمودید
بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را
گرفت
و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش
فرستاده .
میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد
دوباره آب نوشید .
ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید :
هیچگاه امید کسی را نا امید نکن،
شاید امید تنها دارایی او باشد .