درست است که من
همیشه از نگاه نادرست و طعنه تاریک ترسیده ام
درست است که زیر بوته باد سر بر خشت خالی نهاده ام
درست است که طاقت تشنگی در من نیست
اما با این همه گمان مبر که در برودت این بادها خواهم برید !
این بار تو بگو که “دوستت دارم“….
نترس…..
من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید…..
چنگیز می شوم که سلاخی کنم تمام دیروزهای قشنگم را
که بتازم بر تمام قاصدکهای مهاجری که از تو خبر می آورند …
امروز با همه ی دنیا قهرم
اما تو صدایم کن برمی گردم . . .
سادگی کودکانه ام را می بینی؟!!!!!
چه خوش خیال بودم….
که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم…….
به حبس ابد!!
به یکباره جا خوردم…..
وقتی زندانبان به یکباره بر سرم فریاد زد….
……هی…
تو….
آزادی!….
و صدای گام های غریبه ای که به سلول من می آمد…..!!!
بے تـــــو
چشـــــم دیدن
چیــزهایے را که
با تـــــــو
دیده ام را نــــدارم
حرفهایم را تعبیر میکنی ، سکوتم را تفسیر ، دیروزم را فراموش ، فردایم را پیشگویی، به نبودنم مشکوکی ، در بودنم مردد ، از هیچ گلایه میسازی ، از همه چیز بهانه ..
من کجای این نمایشم ؟
هوای تو؛ از دود سیگارم هم مضر تر است…
دود سیگار به سرفهام میاندازد، هوای تو به گریه ام !!!
عاشقانه هایی که برایت مینویسم
مثل آن چای هایی هستند که خورده نمیشوند!
یخ میکنند و باید دور ریخت!
فنجانت را بده دوباره پر کنم..
نمی دونم چرا چیزای تلخ این همه طرفدار دارن
شراب
قهوه
شکلات
زیتون
روزگار
…
تـــــو . . .
مثل کشیدن کبریت در باد دیدنت دشوار است؛من به معجزه عشق ایمان دارم می کشم آخرین دانه کبریتم را هر چه بادا باد!